امشب یه نینی تا منو دید لبخند زد،
و من اینجوری بودم که عرررررقرکجقزصکجطج🥹✨️
امشب یه نینی تا منو دید لبخند زد،
و من اینجوری بودم که عرررررقرکجقزصکجطج🥹✨️
I know I can't fight the sad days and bad nights, but I never asked for your help
I know I can fight the sad days and bad nights, cause I always asked for your help✅️
-خدایا، من رو بهخاطر تمام کارهایی که نباید میکردم اما کردم، بهخاطر تمام کارهایی که باید میکردم اما نکردم، بهخاطر عمری که هدر دادم، بهخاطر فرصتهایی که از دست دادم، بهخاطر همه چیز ببخش...
(رفرش صفحهی گوشی برای آیهی رندوم)
-"پس تو هم برای پروردگارت به عبادت و قربانی بپرداز."
پ.ن: نفسم رو قربانی میکنم. ببخش بهخاطر خط و خشهایی که روش انداختهم.
پ.ن۲: کاش همیشه همینقدر مستقیم با آدم حرف میزدی. :)
مژهها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
بعضی ابیات رو که میخونم، اینجوریام که واقعا چطور همچین تشبیهی به ذهن شاعر رسیده؟ چقدر خلاقیت... چقدر حضور ذهن...
خدایی کجای دنیا جز ایران همچین آثار ادبی غنی و قشنگی داره؟
پ.ن: شعر از عراقی.
من غرقشدهترینم
و تو کشتی نجات
که غرقشدهترینها را هم سوار میکنی.
به نام او
حدود سه هفته از آخر فروردین، هر شب با این تصور که این ماه تموم شده، اتفاقاتی که افتاده بود و کارهام رو توی ذهنم مرور میکردم برای نوشتن این پست؛ و بعد یادم میفتاد که فروردین هنوز تموم نشده.
واقعا دلیل این مقدار طولانی بودن فروردین چیه؟
مسافرت عید، با وجود تمام عذابوجدانی که سر نخوندن درسها کشیدم و آلرژی بعدش، برام مفید بود چون بهم ثابت کرد که میتونم شرایط رو برای خودم تغییر بدم و بهتر کنم. آدمهایی که چند ساعتی بینشون بودم، هیچ تغییری نسبت به پارسال و پیرارسال نکرده بودن، اما من چرا. سارایی که پارسال وقتی توی همون جمع قرار گرفته بود، حدود نیم ساعت توی مستراح به آینه زل زده بود و سعی میکرد جلوی اشکهاش رو بگیره و سکوتش رو با خستگی ناشی از عینک نزدن توجیه میکرد، امسال حرف زد و خندید و به خودبزرگپنداری(؟)شون توجهی نکرد و حتی سعی کرد حرفهارو به موضوعات بهدردبخورتری بکشونه. و باید اعتراف کنه که بهش خوش گذشت.
تو همون سفر، رفتم امامزاده و مزاری که خیلی زیاد دوستش دارم. یه مزار پر از گل و دار و درخت که از وسطش رودخونه رد میشه و به حدی زیباست که آدم دلش میخواد بمیره. عکاسی کردم و بعد هم توی امامزاده چند خط حفظ کردم و روی دستم نقاشی کشیدم و اصلا عالی.
آهان راستی، یه جامدادی سبز خوشرنگ با طرح قورباغهای که روی کلهش برگ داره برای دانشگاهم خریدم. :))
از دستاورد(!) دیگهی این ماهم بخوام بگم، اینه که ول چرخیدن من با گوشی توی مدرسه دیگه برای معاونمون هم عادی شده. یه زمان نسبتا زیادی رو گذاشتیم برای مسابقه و هنوز هم تقریبا به جای خاصی نرسیده.
آه. تقریبا همین بود. کل ماه رو منتظر نوشتنش بودم و موقع نوشتن، مغزم خالی شد. امیدوارم پست اردیبهشت 04 پربارتر، طولانیتر و حاوی خبر اتفاق افتادن چیزی که مدتهاست منتظرش هستم باشه.
به نام حضرت دوست
سال 1403 برای من سال عجیبی بود. سال اتفاقات خیلی عجیب. اتفاقات عجیب خوب و بدی که پشت سر هم و بیوقفه میافتادن. چیزهایی دیدم و شنیدم که هنوز هم باور کردنشون برام سخته؛ بعضیهاشون -متعجب و- خوشحالم کردن و بعضیهاشون رو دلم نخواست و نمیخواد که باور کنم. اما با همهی اینها، سال پربرکتی بود برام. امیدوارم 1404 برای همه سالی باشه پر از اتفاقات عجیب، اما فقط از نوع خوبش...
زیاد اشک ریختم اما لبخند هم کم نداشتم:
1. پیدا کردن فائزه بهشکل کاملا اتفاقی توی گلزار شهدا؛
2. مشهد بعد از آخرین امتحان نهایی؛
3. شب تا صبحی که توی حرم بودیم؛
4. رسیدن بستهی شاتوتم(راستش تمام بستههای پستیم)؛
5. شبی که چهارتا کتاب فروختم و رسما شدم کتابفروش؛
6. سه روز "زندگی" به معنای واقعی کلمه؛
7. مسخرهبازیهامون توی فرودگاه با بچهها؛
8. شروع به خوندن معنی قرآن؛
9. عیدی و کادوی تولدم؛
10. کار تولید محتوایی که شروع کردم؛
11. دورهی جنینشناسی رویان و گرفتن مدرکش؛
12. تکتک لحظاتی که با پدر و مادرم بودم؛
13. وقتی که برای اولین بار با ا. حرف زدم.
بیش باد...
بسم الله
کلاس هشتم بودم. وسط کسالت و یکنواختی کلاسهای آنلاین تابستون، از یک سرچ راجع به نامهنویسی، رسیدم به یک وبلاگ. شروع کردم به نوشتنهای مفتضحانه در بلاگفا و بعد از مدتی بیان رو پیدا کردم. کمکم با آدمهاش آشنا شدم و با خوندن نوشتههاشون، یاد گرفتم که بهتر بنویسم؛ یاد گرفتم که از نیمفاصله استفاده کنم، یاد گرفتم که کمتر از ایموجی استفاده کنم، یاد گرفتم که یادم نره آخر جملات و بعضاً کلمات نقطه بذارم. شروع کردم به نوشتن. مینوشتم و ناراحت بودم از این که خیلی از وبلاگها متروک و خاک گرفتهن. مینوشتم و میترسیدم از رفتن بلاگرهایی که دوستشون داشتم(و دارم). مینوشتم و میترسیدم از روزی که رسماً عمر وبلاگ به پایان برسه، اتفاقی که -مخصوصا- برای وبلاگ خودم افتاد. یک روز از پنلم خارج شدم و از یک سال و اندی پیش تا همین دیروز، نتونستم واردش بشم.
دیروز، به شکل کاملاً اتفاقی متوجه شدم که این مشکل بعد از مدتها برطرف شده و میتونم به پنل وبلاگم برگردم. شاد و خوشحال، یک وبلاگ جدید زدم برای یک شروع جدید. توی این یک سال و اندی، تغییر کردهم. حالا هدفم از نوشتن، خونده شدن توسط دیگران نیست. خوشحالم میکنه اما هدفم نیست. مینویسم برای یک عدهای از عزیزانم و درنهایت برای خودم؛ که یک روزی بیام و مسیری که اومدهم رو، از بالا و توی یک نگاه ببینم.
پ.ن: چقدر دلم تنگ شده بود. :)