بسم الله

کلاس هشتم بودم. از یک سرچ، رسیدم به یک وبلاگ. شروع کردم به نوشتن‌های مفتضحانه در بلاگفا و بعد از مدتی بیان رو پیدا کردم. کم‌کم با آدم‌هاش آشنا شدم و با خوندن نوشته‌هاشون، یاد گرفتم که بهتر بنویسم؛ یاد گرفتم که از نیم‌فاصله استفاده کنم، یاد گرفتم که کمتر از ایموجی استفاده کنم، یاد گرفتم که یادم نره آخر جملات و بعضاً کلمات نقطه بذارم. شروع کردم به نوشتن. می‌نوشتم و ناراحت بودم از این که خیلی از وبلاگ‌ها متروک‌ و خاک گرفته‌ن. می‌نوشتم و می‌ترسیدم از رفتن بلاگرهایی که دوست‌شون داشتم(و دارم). می‌نوشتم و می‌ترسیدم از روزی که رسماً عمر وبلاگ به پایان برسه، اتفاقی که -مخصوصا- برای وبلاگ خودم افتاد. یک روز از پنلم خارج شدم و یک سال و اندی، تا همین دیروز، نتونستم واردش بشم.

دیروز، به شکل کاملاً اتفاقی متوجه شدم که این مشکل بعد از مدت‌ها برطرف شده و می‌تونم به پنل وبلاگم برگردم. شاد و خوشحال، یک وبلاگ جدید زدم برای یک شروع جدید. توی این یک سال و اندی، تغییر کرده‌م. حالا هدفم از نوشتن، خونده شدن توسط دیگران نیست. خوشحالم می‌کنه اما هدفم نیست. می‌نویسم برای یک عده‌ای از عزیزانم و درنهایت برای خودم؛ که یک روزی بیام و مسیری که اومده‌م رو، از بالا و توی یک نگاه ببینم.

 

پ.ن: چقدر دلم تنگ شده بود. :)